در سالی که قحطی آمده بود و مردم همه زانوی غم بغل گرفته بودند.
مرد عارفی از کوچه ای می گذشت٬ غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است.
به او گفت چطور در چنین وضعی میخندی و شادی میکنی؟
جواب داد:
من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار میکنم٬روزی مرا میدهد. پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم؟؟
آن مرد عارف گفت: از خودم شرم کردم که غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمیدهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم...
پی نوشت: در شرایط اقتصادی اخیر٬ عیار توکل ما چند بود؟؟؟؟
- ۲ نظر
- ۱۶ تیر ۹۲ ، ۰۷:۱۰